داستان کوتاه: شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ...؟!! وبلاگ

عشـــــــق و جنــــــــون

عـکسهای بی نظیر وجذاب

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار

 عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این

 کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را

به شخص دیگری واگذار نکنند...

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به

سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین

محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه

کیسه اش پر شد...

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد

و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال

شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را
با میوه ها پر نمود...

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد

کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!! 

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند

بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را

گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند...!!!

 

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ...؟!! 

 



نظرات شما عزیزان:

نازی
ساعت20:37---19 مهر 1391
سلام دوستم

وبلاگت منو به یه جایه دیگه برد

خیلی وقته بی احساس شده بودم ولی احساسمو برگردوندی

مرسی
پاسخ:چون دل پاك و مهربوني داري عزيزم


مینا
ساعت16:51---8 تير 1391
عالی بودبه خودت افتخارکن.من که خیلی خوشم اومد
پاسخ:ممنون عزيزم


نیلوفر
ساعت21:03---27 فروردين 1391
سلام مینا جان خوشحالم که لینکم کردی راستش نمیدونم چرا این لینک خودکارم فعال نیست ولی خودم لینکت میکنم ممنونم که بهم سر میزنی
موفق باشی
یاحق


Elham
ساعت16:19---27 اسفند 1390
____*-:¦_____0♥0♥____♥0♥0

__*-:¦____0♥0000♥___♥000♥0

_*-:¦____0♥0000000♥000000♥0

_*-:¦____0♥00000000000000♥0

__*-:¦____0♥000000000000♥0

____*-:¦____0♥00000000♥0

______*-:¦_____0♥000♥0

_________*-:¦____0♥0

_______♥╗╔╗═ ♫╔

╗╔╦╦╦═♫║║╝╔ ╗╚

╣╔║║║║╣╚♫╗╚╝╔

╝═╩♫╩═╩═╚╝♫═╚

ஜ۩۞۩ஜ YOU ஜ۩۞۩ஜ



آپم بدو بیا



الهام
ساعت22:12---11 اسفند 1390
سلام. وبلاگ خوب و جالبی داری..خوشحال میشم به وب منم سر بزنی و نظر بدی....

arezoo
ساعت20:28---4 اسفند 1390
شاپرک بالت شکسته



پر پرواز تو بسته



می بینم غم توی چشمات



چه غریبونه نشسته



شاپرک خوابه قناری



چه جوری دووم میاری



گلا پژمرده و زردن



تو عجب طاقتی داری



شاپرک دردت به جونم



تورو از خودم میدونم



بذار یه شعری که گفتم



واسه دلت بخونم



شاپرک دل توی سینه



ساعت ها تنها می شینه



وقتی شب می رسه از راه



خواب پروازو می بینه



واسه زخمات یه دوا نیس



دلم از دلت جدا نیس



توی این غربت جونگیر



یه نگاه اشنا نیس



هر جا که می ری خزونه



غروبه دل نگرونه



آفتابش جونی نداره



اما شب اینجا می مونه



نمی دونم مثه بارون



رو کودوم شونه ببارم



روی شاخه ها تو غربت



شاپرک من تورو دارم



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستانهای کوتاه قدیمی,ساعت 22:33بدست مینا| |

Design By : ashkii341